بوسه
وقتی کنار پنجره بارون زده می شینی حس می کنی همه قطره های روی شیشه دارن برای تو اشک می ریزنو وقتی غرش آسمونو می شنوی خیال می کنی آسمون خدا هم داره برای تو هق هق می کنه.خوش به حال آسمون که هر وقت دلش گرفت می تونه اشکهاشو بریزه و مجبور نشه اوناروپنهون کنه.دلم گرفته.مثل دیروز و دیروزها.خیلی سخته آدم بخواد برا خشنودی دل دیگران لبخندی تلخ رو لبهاش داشته باشه.سخته بخواد به گذشته و خاطرات تلخش فکر نکنه.سخت تر اینه که بخواد خودشو با فکر اینده خوش کنه.چرا ما آدمها نمی تونیم تو حال زندگی کنیم.گذشته مثل یک سایه و آینده مثل یک دلهره زندگیمونو پوشونده.کاش میشد طعم هر لحظه این زندگیرو چشید.هر لحظه بی آنکه چشمت به ساعت باشه و اضطراب اینکه عقربه ها دارن بهت دهن کجی می کنن.کاش زمان اونی بود که ما می ساختیم.تا حالا شده طعم انتظار رو بچشید.یادم میاد وقتی کوچولو بودم و منتظ عید می شدم برای خودم تقویم درست می کردم و هر روز خط می زدم تا روزها زودتر بگذرند. کاش این کار رو نمی کردم.کاش اون روزهارو هم به خاطر اون لحظه ها زندگی می کردم.انتظار...انتظار... سخت تر از این کار کاری هم هست؟چرا زندگی ما ادمها همش با انتظار لحظه های شیرین می گذره؟.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |